جدول جو
جدول جو

معنی بوم را - جستجوی لغت در جدول جو

بوم را
بام بر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بومره
تصویر بومره
ابلیس، شیطان، کنیۀ شیطان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزم آرا
تصویر بزم آرا
کسی که مجلس عیش و عشرت و بزم را می آراید، آنکه مجلس عیش و مهمانی را زینت می دهد، بزم آراینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوی سا
تصویر بوی سا
سنگی که بر روی آن داروهای خوش بو می ساییدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوم کن
تصویر بوم کن
آغلی که در زمین یا کوه درست کنند برای جا دادن گوسفندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوماران
تصویر بوماران
بومادران، گیاهی خودرو با شاخه های باریک، برگ های ریز بریده و گل های سفید یا زرد چتری که مصرف دارویی دارد، قیصوم، برتاشک، فاخور، ژابیژ، علف هزاربرگ
فرهنگ فارسی عمید
(مُرْ رَ)
کنیت ابلیس. (غیاث) (آنندراج) :
وین گاوان را بسوی او خواندن
این است همیشه کار بومره.
ناصرخسرو.
بار که نهد در جهان خر کره را
درس که دهد پارسی بومره را.
مولوی.
رجوع به ابومره شود
لغت نامه دهخدا
و بوی سای، سنگی باشد که عطریات بر آن سایند، (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)، سنگ صلایه، (ناظم الاطباء)، مداک، صلایه، صلاده، (زمخشری)، صلایه، (منتهی الارب)، مدوک، (منتهی الارب) :
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم بدستۀ آزارش،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بِ مِلْ لا / بِ مِلْ لَ)
مخفف بسم اﷲالرحمن الرحیم که سورتهای قرآن بدان آغاز شود. بنام خدا. (فرهنگ نظام). رجوع به بسمله و باسم شود:
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسم اللهی.
منوچهری.
میزدم گام و میبریدم راه
این به لاحول و آن به بسم اﷲ.
نظامی.
ماییم و نوای بی نوایی
بسم اﷲ اگر حریف مایی.
نظامی.
که بسم اﷲ اول ز نیت بگوی
دوم نیت آور، سیم کف بشوی.
سعدی (بوستان).
این کلمه را گاهی بر روی سکه ها نقر میکردند از آن جمله حجاج آن را برروی درهم بغلیه نقر کرد. رجوع شود به النقود العربیه چ 1939 میلادی قاهره ص 13، سنگ افسان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بوغراق، (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، یک نوع نانخورشی، (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ص 126)، رجوع به بغرا شود، نام مرغی هم هست، (برهان)، پرنده ای از راستۀ ماکیان ها که دارای گردنی برهنه و گوشتی و پنجه های قوی میباشد، رنگ آن بیشتر سیاه، سر وگردن وی بدون پر است، دارای آویزه های نرم گوشتی است و نر آن دارای دم پهنی است، (فرهنگ فارسی معین)، یک قسم مرغ بزرگی از طایفۀ ماکیان هاکه بومی هندوستان بوده و از آنجا بسیار جاها برده شده و آنرا یبروح نیز میگویند، (ناظم الاطباء)،
، حربا و آن نوعی از چلپاسه باشد که هر نفس برنگی نماید، (برهان)، بعضی گویند: غیر حربا است از حربا بزرگتر که صبح برنگی و شام برنگی نماید، مگر فارسیان بمعنی رنگارنگ مستعمل کنند، (غیاث)، نوعی از چلپاسه که رنگ آن متغیر نماید، حربا، (فرهنگ فارسی معین)، نوعی از حیوانات زاحف، شبیه به چلپاسه و دارای قوه مخصوصی است که بدن خود را متنفخ کرده و باد میکند و بعد کوچک مینماید ورنگ پوست خود را تغییر میدهد، یعنی بالاصاله دارای رنگی است که مخصوص به او است و جلدش دارای نسجی است بی نهایت شفاف، ولی از اثر بعضی اسباب، رنگ خود را تغییر میدهد، چنانکه هرگاه بر روی درخت سبزی باشد، بواسطۀ انعکاس نور، متلون بلون سبز میگردد، و این تغیر و تلون که مخصوصاً بشدت موحش است، حاصل میشود از اثرحس جلد این حیوان و برنگ سرخ و زرد و سیاه و سبز و سفید دیده میشود و این حیوان را هربه و اژنیان نیز میگویند، (ناظم الاطباء) :
چرا با جام می، می علم جویی
چرا باشی چو بوقلمون ملون،
ناصرخسرو،
یک رهم یکرنگ گردان در فنا
چند گردم همچو بوقلمون ز تو،
عطار،
، جانوری است درآب، چون خواهد که جانوری بگیرد خود را بشکل آن جانور کند، (برهان)، کنایه از کسی است که هر ساعت خود را برنگی وانماید، (برهان)، کسی که هر ساعت خود را برنگی وانماید، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، کنایه از دنیا و عالم است بسبب حوادث، (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، هر چیز رنگارنگ، (فرهنگ فارسی معین)، متلون، گونه گون:
دورنگی شب و روز سپهر بوقلمون
پرند عمر ترا می برند رنگ و بها،
خاقانی،
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجیب،
خاقانی،
و به بسبب تغیر روزگار و تأثیر فلک دوار و گردون و اختلاف عالم بوقلمون، (تاریخ جهانگشای جوینی)، این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون، (گلستان سعدی)، مأمون از نوائب دهر بوقلمون و مصون از مصائب گردون، (ترجمه محاسن اصفهان ص 9)، اهل مشرق سنگ پشت را بوقلمون میگویند، (برهان)، نام گیاهی است، گل بوقلمون، (فرهنگ فارسی معین)، نوعی گل میخک، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طُوْ وَ)
دهی از دهستان فارغان بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. در 40 هزارگزی خاور حاجی آباد و 5 هزارگزی باختر راه سیاهو. کوهستانی و گرمسیر با60 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا خرما و غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جزیره ای است از مجمعالجزایر کاناری که 378 کیلومتر مربع مساحت و 22870 نفر جمعیت دارد. شهر عمده اش ’سان سباستیان دولاگومرا’ است که شهر ساحلی است و 3000 تن جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سلطنت.
لغت نامه دهخدا
که رای و نظر نحس و بد دارد، بداندیشه:
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای و شوم فن،
مولوی
لغت نامه دهخدا
بومادران است که نام گیاهی باشد مایل به کمودت و تیزی، (برهان)، بومادران، (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، بوی مادران گیاهی است از تیره مرکبان، دارای قلمهای بلند و برگهایش بسیار بریده و گلهایش خوشۀ مرکب است، ارتفاعش تا 70 سانتیمتر میرسد، رنگ گلهایش سفید یا صورتی و گلبرگ هایش ریز و خوشبو است، زهرهالقندیل، علف هزاربرگ، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
پرنده ای است غیرمعلوم. (برهان) (آنندراج). یک نوع مرغی است. (ناظم الاطباء). جانوری است پرنده. (رشیدی) ، مرد صاحب نخوت و هستی را گویند. (برهان). مردم صاحب نخوت و تکبر و مردم مغرور و خودبین. (ناظم الاطباء) ، درختی را گویند که هرگزبار و ثمر نیاورد. (آنندراج). رجوع به بوه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بزم آرای. آنکه آرایندۀ مجلس عیش و مهمانی است. (از ناظم الاطباء). مجلس آرا. آرایندۀ بزم. (یادداشت بخط دهخدا). آنکه مایۀ طرب و رونق و شکوه مجلس بزم شود:
جمالش را که بزم آرای عید است
هنراصلی و زیبائی مزید است.
نظامی.
کرده ام توبه بدست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزم آرا
تصویر بزم آرا
آنکه مجلس عیش و مهمانی را آرایش میکند بزم آرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوم هن
تصویر بوم هن
زمین لرزه و بعربی زلزله گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بومره
تصویر بومره
ابلیس، شیطان: (وین گاوان را بسوی او خواندن اینست همیشه کار بومره) (ناصرخسرو) (بارکه نهد در جهان خر کره را، درس که دهد پارسی بومره را ک) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوغرا
تصویر بوغرا
خوک نر خنزیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوی سا
تصویر بوی سا
سنگی که داروهای خوشبو را روی آن میسایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وی را
تصویر وی را
ضمیرمنفصل سوم شخص مفرد درحالت مفعولی: (امیر وی را گفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بام ره
تصویر بام ره
نردبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزم آرا
تصویر بزم آرا
آن که مجلس عیش و مهمانی را آرایش می کند، بزم آراینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بومره
تصویر بومره
((مَ رَّ))
ابلیس، شیطان
فرهنگ فارسی معین
مجلس آرا، بزم افروز، محفل آرا
متضاد: رزم آرا، شورآفرین، نشاطآفرین، ساقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قایقران، کرجی بان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مجرای آب، آب راهه، راه آب بین منازل
فرهنگ گویش مازندرانی
سوراخ و هواکش زیر تنور، محل عبور گوسفند در آغل
فرهنگ گویش مازندرانی
سپیده دم
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت بام
فرهنگ گویش مازندرانی
راه بام –سوراخ ورود به بام، حاشیه و کناره ی بام
فرهنگ گویش مازندرانی
راه پایین
فرهنگ گویش مازندرانی
جلوی راه، کنار راه، در پشتی، نزدیک، حوالی
فرهنگ گویش مازندرانی